سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

هرگز


می دانم که یک روز حوالی یک هرگز بزرگ به هم خواهیم رسید


خواب


گاهی هم باید چشم ها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب


زنده ام


زنده ام نه از جانی که مانده از استخوان های لجبازی که روی هم ایستاده اند


درد


گاهی اونقدر خسته می شویم که خستگیمون در نمیشه درد می شه


فکر


فکر می کردم تو همدردی ، اما نه تو هم دردی


آغوش خودم


در آغوش خودم هستم من خودم را در آغوش گرفته ام نه چندان با لطافت و نه چندان با محبت اما وفادارِ وفادار


گذشته ام


حالم خوب است امّا گذشته ام درد می کند


نمی بخشمت


نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم همیشه به همین سادکی از ادمای بی ارزش می گذرم


خاطرات


دار بزن ... خاطرات کسی که  تـو را دور زده



آنقــدر


آنقــدر مرا سرد کرد از خودش ... از عشق ... کــه حالا بــه جای دلبستن یخ بسته ام ... روی احساسم پا نگذاریــد لیز می‌‌خوریــد