می دانم که یک روز حوالی یک هرگز بزرگ به هم خواهیم رسید
گاهی هم باید چشم ها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب
زنده ام نه از جانی که مانده از استخوان های لجبازی که روی هم ایستاده اند
گاهی اونقدر خسته می شویم که خستگیمون در نمیشه درد می شه
فکر می کردم تو همدردی ، اما نه تو هم دردی
در آغوش خودم هستم من خودم را در آغوش گرفته ام نه چندان با لطافت و نه چندان با محبت اما وفادارِ وفادار
حالم خوب است امّا گذشته ام درد می کند
نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم همیشه به همین سادکی از ادمای بی ارزش می گذرم
دار بزن ... خاطرات کسی که تـو را دور زده
آنقــدر مرا سرد کرد از خودش ... از عشق ... کــه حالا بــه جای دلبستن یخ بسته ام ... روی احساسم پا نگذاریــد لیز میخوریــد